وطنم آنجا نيست كه مرا زائيدند
وطنم آنجائيست
كه در آن عقل و شعورم متولد شده است
وطن من آنجاست كه در آن آزادم
وطنم آنجا نيست كه همه آدمها
صبح , شب جام خود از خون لبالب بكنند
وطنم آنجا نيست كه خدا صاحب دنياي من است
وطن من آنجاست
كه خداي زن و مرد ، پير و جوان يك رنگ است
آن خدائي كه در اين نزديكي است
لاي اين شب بوها
پشت آن كاج بلند
در وطن من
لابلاي استخوانهاي من است
غصههايم، شاديام، دلتنگيام، لبخندها و اشكهايم را خودش حس ميكند
وطن من آنجاست كه در آن آزادي مثل نان است و پنير
صبح هر روز ميان سفرههاي بي ريا
لقمهاي نان ميتوانم بخورم بي دغدغه
كوچههاي وطن من پر از احساس
پر از بيداري است
نه كه شبها حاكم
مانع از رشد وجودم بشود
نه....
وطنم آنجا نيست
كه صدا را بكشند
كه ندا را بكشند
كه هزاران زن و مرد را به جرم اعتراض
به لگدمالي يك حق مسلم بكشند
وطنم آنجا نيست كه در آن
تكه نانم، خرده هوشم، سر سوزن ذوقم
همه را ميگيرند تا به يك مرد پر از ريش و پر از ظلم بگويم "رهبر"
و ببينم رهبر روز و شب آتش نابودي را
بر سر مردم شهر ميريزد
وطن من آنجاست
كه در آن رهبر نيست
آقا نيست
لوطيان بسيارند
و در آن عنتر نيست
وطنم آنجا نيست
ممه را لولو برد
در آن لوطي مُرد
شعر از: محمد فدائي
No comments:
Post a Comment